منشاء عقیده به سرنوشت
پرسش :
عقیده به «سرنوشت» از کجا بوجود آمد؟
پاسخ :
پاسخ اجمالی:
دلائلی برای اعتقاد به «سرنوشت» وجود دارد؛ مثلا این اعتقاد وسیله مؤثرى است براى تمام کسانى که مى خواهند انسانها را به زنجیر اسارت و بردگى بکشانند، براى آنها که مى خواهند انسانها را استعمار کنند و مقاومت آنها را در هم بشکنند و از قیام و شورش و انقلاب آنها جلوگیرى کنند. یا اینکه توجیه بى دردسر و راحتى براى انواع شکست ها، کمبودها و غلط کاریهاست و به کمک آن مى توان گناه همه اینها را به گردن سرنوشت انداخت و خود را از همه مسؤلیت ها و خطاها، به دور داشت و حتى وجدان خود را نیز قریب داد!
پاسخ تفصیلی:
مى گویند هر کسى سرنوشتى دارد که همراه او از مادر متولد مى شود. این سرنوشت همچون سایه اشباح در درّه تاریک زندگى همه جا او را تعقیب مى کند و لحظه اى از او جدا نمى شود. این سرنوشت از رنگ پوست تن انسان ثابت تر است که این رنگ ثابت روح و جان او است! کوچک و بزرگ و شاه و گدا و برده و آزاد، بینوا و با نوا، همه در زیر سایه سنگین سرنوشت زندگى مى کنند و این بازى سرنوشت است که افراد ظاهراً احمق و مهملى را به اوج ترقى مى رساند و افراد فرزانه و عاقل و لایقى را بر خاک سیاه مى نشاند.
این بازى سرنوشت است که مجنون را در غم تنها معشوقش لیلى پیر و ناتوان مى کند و به دست مرگ مى سپارد اما بفلان خان قبیله یا فلان خاقان بن خاقان هزاران لعبت شیرین مى بخشد! و نیز این بازى سرنوشت است که بى گناهانى را به زندان مى افکند یا بر سر چوبه دار مى کند و گنهکاران تبهکارى را به اوج عزت و آزادى مى رساند.
فکر درباره این موضوع و اینکه نکند سرنوشت ما از سرنوشت هاى شوم و وحشتناک باشد چقدر دلهره و وحشت انگیز است، نه تنها از نظر فلسفه آفرینش که از نظر زندگى فردى نیز تار و پود وجود انسان را مى لرزاند که اى واى اگر با سرنوشت شومى از مادر متولد شده باشیم چه مى شود... ولى مسلماً سرنوشت به این معنى که جزئیات زندگى ما در درون کتاب اسرارآمیزى با مرکب ثابتى که رنگ ابدیت دارد نوشته شده باشد و در درون وجود یا بیرون وجود ما نگاهدارى شود خرافه و موهومى بیش نیست و ریشه آن به دوران اساطیر و افسانه ها باز مى گردد و در حقیقت هیچ دلیل منطقى و قانع کننده و هیچ نشانه اى که این موضوع را تأیید کند در دست نیست بلکه همه دلایل آنرا نفى مى کند.
اما آنچه به این خرافه وحشتناک آب و رنگ داده و به صورت یک افسانه جهانى در آورده است بیش از همه، چند چیز است: نخست اینکه وسیله مؤثرى است براى تمام کسانى که در مقیاس وسیع یا محدود مى خواهند انسانها را به زنجیر اسارت و بردگى بکشانند، براى آنها که مى خواهند انسانها را استعمار کنند و مقاومت آنها را در هم بشکنند و از قیام و شورش و انقلاب آنها جلوگیرى کنند.
چه اینکه فکر یک سرنوشت جبرى تعیین شده و غیر قابل تغییر و حتى احتمال آن کافى است که اراده ها را در مبارزه بر ضد بردگى و استعمار سست کند و آتش شورشها و طغیانها و انقلابها را خاموش سازد و به آنها بگوید: یک ملت فقیر و برده و استعمار زده سرنوشتش از ازل چنین بوده و چون قسمت ازلى بى حضور ما کردند، اگر نه بر وفق مراد است نباید خرده بگیریم!
و اگر مثلا «غربیها» تمام ثروت دنیا و حتى منابع ملتهاى فقیرى همچون آفریقائیها که خودشان از همه به آن نیازمندترند مى بلعند و «شرق» در میان مرگ و زندگى دست و پا مى زند، یک تقسیم ازلى است که:
در کار گلاب و گل حکم ازلى این بود *** آن شاهد بازارى وین پرده نشین باشد!...
و مبارزه با چنین تقدیراتى همچون مبارزه با قوانین مسلم طبیعى سرانجامش شکست است، شکست...! و عجیب این است «مارکسیستها» و بطور کلى «ماتریالیستها» که به اصطلاح خود را از پیش گامان نهضتهاى آزادى بخش می دانند معتقد به یک نوع جبر ماشینى تاریخى یا فلسفى هستند که طرح آن در بسیارى از موارد بى شباهت به فرضیه سرنوشت نیست. در این میان «اگزیستانسیالیست ها» هستند که می کوشند با قبول اصل ماتریالیسم سرنوشت انسان را بدست خودش بسپارند و «ماهیت» را که در اصطلاح آنها «مجموعه ارزشهاى فردى و اجتماعى یک انسان» است مخلوق خود او بدانند.
به هرحال بنظر می رسد که دامن زدن به عقیده جبر و تقدیر مثلاً از طرف خلفاى بنى امیه یا بنى عباس و سایر دیکتاتورهاى تاریخ بشر نیز زائیده همین خاصیت تخدیرى و استعمارى آن بوده، کما اینکه می گویند هنگامى که لشگریان غارتگر مغول به یکى از شهرها ریختند فرمانده لشکر که از مقاومت سرسختانه مردم بیم داشت، براى مردم سخنرانى کوتاهى کرد و طى آن به مردم اعلام نمود که آمدن این لشکر یک نوع عذاب الهى و سرنوشت حتمى است و چه بهتر که مردم به آن تن در دهند.
دعوت پیامبران که پرچمداران نهضت هاى آزادى بخش انسانى بودند به آزادى اراده و سپردن سرنوشت انسان به انسان نشانه دیگرى براى این موضوع است.
2- موضوع دیگرى که به افسانه سرنوشت جان مى دهد این است که توجیه بى دردسر و راحتى براى انواع شکست ها، کمبودها و غلط کاریهاست و به کمک آن مى توان گناه همه اینها را به گردن سرنوشت انداخت و خود را از همه مسؤلیت ها و خطاها و اعتراض ها، به دور داشت و حتى وجدان خود را نیز قریب داد! به همین دلیل کمتر مى بینید کسى پیروزى هاى بزرگ خود را به گردن سرنوشت بیندازد و مثلاً بگوید اگر در کنکور دانشگاه، یا احراز فلان مقام مهم سیاسى یا فلان تجارت پیروز شدم به خاطر سرنوشت بوده است، اینها را معمولا نتیجه لیاقت و کاردانى و درایت و استعداد ذاتى و هوش سرشار خود مى دانند!
اما به هنگامى که ورشکست مى شوند، از مقام خود سقوط مى نمایند یا در مسابقه ای مواجه با شکست مى شوند مى گویند سرنوشت ما این بوده است و از این راه سرپوشى روى اشتباهات یا خرابکاریهاى خود مى گذارند! «بیچاره سرنوشت» که همیشه در بدبختى ها به سراغ انسان مى آید و گناهان او را به گردن مى گیرد. اما در پیروزى ها نبوغ و استعداد ذاتى بازیگر میدان است و این خود یکى از چهره هاى گریز از واقعیت و خودخواهى و خودپسندى انسان محسوب مى شود.
به عنوان مثال دختر و پسر جوانى در یکى از اماکن عمومى مانند سینما تحت تأثیر جذبه یک فیلم سکسى باهم آشنا مى شوند و طبق معمول فوراً درجه حرارت عشقشان به جاى قوس صعودى خط عمودى را طى کرده و در حد ماکزیمم قرار مى گیرد و چیزى نمى گذرد که طرح یک ازدواج کاملاً عجولانه رؤیایى و سینمایى با هم مى ریزند.
در این موقع، به جاى اینکه پدر و مادر یا دوستان روشن و واقع بین را خبر کنند و طرف مشورت قرار دهند هر کدام به گمان این که لقمه چرب و تحفه جالبى به دست آورده اند مبادا شخص ثالثى بزند و ببرد، از همه کتمان مى کنند و بدون کمترین مطالعه یکدیگر را انتخاب مى نمایند.
دوران نامزدى با دستپاچگى و حواس پرتى خاصى انجام مى گیرد و هر کدام از طرفین سعى مى کند عیوب جسمى و اخلاقى خود را از دیگرى پنهان کنند و خویش را از هر جهت آراسته و پیراسته و ایده آل جلوه دهند.
ازدواج به سلامتى سر مى گیرد و ماه عسل در یک حال تخدیر اعصاب کامل مى گذرد، سپس آقا و خانم گام در متن زندگى مى گذارند و اوضاع عادى مى شود، کم کم چشم و گوششان از خواب بیدار مى گردد و هر روز از عیب یا ناهماهنگى تازه اى در یکدیگر آگاه مى شوند و چیزى نمى گذرد که هر کدام هزار و یک عیب براى دیگرى مى شمارد و تمام صفحات دفترچه عیوب را از متن و حاشیه سیاه مى کند!!
اینجاست که آقا آه سوزانى از دل بر مى کشد و مى گوید: چه کنم قسمت من این بوده است، بازى سرنوشت مرا گرفتار چنین همسرى کرده و الان من کجا و این کجا؟ راستى دست تقدیر چه ها که نمى کند ما کوچک تر از آن هستیم که بتوانیم از دست سرنوشت فرار کنیم، «گر تو نمى پسندى تغییر ده قضا را»!
«خانم» نیز مى گوید آه، از دست شانس و طالع بد اینکه از قدیم و ندیم گفته اند پیشانى بعضى سیاه است درست گفته اند، دلیلش این است آن همه خواستگار خوب، انسان با شرافت، از خانواده هاى اصیل و نجیب و شریف براى من آمدند که هر کدام در ملک خود پادشاهى بودند اما دست رد به سینه همه زدم، ولى بخت سیاه و بازى سرنوشت مرا گرفتار این دیو آدم نما و این جوان جعنلق بى همه چیز کرد راستى خوب گفته اند.
گلیم بخت کسى را که بافتند سیاه *** به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد!
در حالى که تمام این بدبختى ها مولود «حماقت اختیارى» خودشان بوده، که با چشم خود سرانجام این عشق هاى نافرجام را ندیده بودند و در کارى که هیچ تجربه نداشتند و نخستین بار در زندگیشان بود بدون کمترین مطالعه، مشورت و حتى به طور اخفاء با آن دستپاچگى انجام داده اند و از این نمونه در مسائل سیاسى، تجارى، تحصیلى ازدواج و همه چیز فراوان است.
3- عامل دیگر روانى که به افسانه سرنوشت قوت بخشیده، عدم اطلاع بسیارى از مردم از علل پدیده هاى اجتماعى است، آنها براى اینکه به خودشان زحمت فکر و مطالعه را ندهند و روح جستجوگر خویش را در برابر تقاضاى پاسخ به علل حوادث راضى سازند، افسانه سرنوشت را پیش مى کشند و مى گویند اگر مثلا لشگر مغول شرق و غرب جهان را در هم کوبیدند و ملتى که ادعاى مقابله با بزرگترین ارتش هاى نیرومند جهان داشت در برابر یک قوم وحشى و فاقد هر گونه تاکتیک به زانو درآمد و ویران گشت و ذوب شد این یک نوع تقدیر و سرنوشت در تاریخ ملت ما بوده است.
و هیچ فکر نمى کنند نقاط ضعف داخلى ما در آن روز چه بوده، به علاوه این سیل لشکر وحشى یک مرتبه از زمین سبز نشدند، مسلماً تدارک کار آنها از مدت هاى طولانى قبل بوده که اگر سردمداران وقت به هوش بودند مى توانستند اوضاع را پیش بینى کنند و از طریق مسالمت و مصالحه یا مبارزه و پیوستن به کشورهایى که احساس چنان خطرى را مى کردند مقابل این سیل را بگیرند.
یا اگر مسلمانان در اسپانیا، در آغاز چنان درخشیدند که همه چشم ها را خیره کردند و سپس سقوط کردند که همه چشم ها را گریان ساختند، به خاطر تقدیر و سرنوشت و اقبال و طالع و نقل و انتقال قمر به عقرب و شمس به برج سرطان و جوزان و سنبله نبوده است، بلکه معلول تن پرورى ها، هوس رانیها و فراموش کاریهاى زمامداران و نسل غافل و بى خبر مسلمانش بوده است.
منتهى چون کاوش درباره این عوامل کار آسانى نیست و همه کس حوصله آن را ندارند، به اصطلاح «میان بر» زده و کار را آسان مى کنند و مى گویند تا آن روز که تقدیر بود مسلمانان در اندلس حکومت کنند، حکومت کردند و آن روز که تقدیر واژگون شد آنها هم واژگون شدند!
4- طرز تفکر ماتریالیستى نیز همانطور که گفتیم یک نوع سرنوشت جبرى را در دل خود مى پروراند؛ زیرا هنگامى که تحت تعلیمات این مکتب ما اصل جبر علت و معلول را به رسمیت بشناسیم مفهومش این است که ساختمان مخصوص جسمى و روحى هر انسانى، به اضافه محیط و تعلیم و تربیتش، براى او سرنوشتى ترسیم مى کند که درست مانند قانون جاذبه و سایر قوانین طبیعى تخلف ناپذیر است و هیچگونه اراده و اختیارى در کار نیست و آنچه به نام اراده مى بینیم آن هم نتیجه جبرى عوامل درونى هر کس است و طبق خاصیت علت و معلول به وجود مى آید و گریزى از آن نیست.
تا اینجا سرچشمه هاى مختلف پیدایش سرنوشت را بررسى کردیم اکنون ببینیم آیا هیچ گونه دلیلى براى سرنوشت به این معنى داریم؟ به طور قطع در پاسخ این سؤال باید گفت: نه، بلکه این شیطنت استعمار، یا ندانم کاریهاى خود ما، یا بى حوصلگى های ما در پى جوئى علل پدیده ها و یا افکار نادرست ماتریالیست هاست که یک مسئله خرافى وحشتناکى که در تعیین مسیر اجتماعات و افراد فوق العاده مؤثر است و در همه جا عامل رکود و عقب افتادگى و گریز از واقعیت است پیش پاى او مى گذارد. در حقیقت سرنوشت (به این معنى غلط) را باید در ردیف غول هاى افسانه اى و داستان هاى شاه پریان و اساطیر رب النوع هاى یونان و مانند آن دانست.
بهترین دلیل بر رد چنین سرنوشتى وجدان آگاه و ناآگاه هر انسانى است؛ زیرا همه انسان ها بدون استثناء براى بهبود زندگى خود تلاش مى کنند (کم یا زیاد) به طورى که قانون نخستین زندگى انسان را تلاش و کوشش براى زندگى بهتر تشکیل مى دهد، به طورى که انحراف از این اصل تنها در موارد خاص و استثنایى است.
خوب، اگر سرنوشت واقعیت داشت، مى بایست هیچ کس دست به هیچ تلاشى نزند و همه در انتظار سرنوشت تعیین شده قبلى باشند. بیمار براى بهبود بیماریش تن به درمان و رژیم هاى سخت ندهد و قهرمانان ورزش براى پیروزى در مسابقه تمرین هاى طاقت فرسا نکنند و یا دانشجویان براى موفقیت در امتحانات این همه درس نخوانند و بالاخره کارگران و بازرگانان و دانشمندان هیچ کدام براى رسیدن به مقصود خویش زحمتی بر خود هموار نکنند زیرا که سرنوشت قطعى است و خودش به سراغ انسان مى آید.
این مى رساند که وجدان بشر، مسأله سرنوشت را به این معنى، صد در صد رد مى کند و حتى آنها که پس از شکست به سرنوشت پناه مى برند، به هنگام آغاز کار عملا آن را قبول ندارند.
به علاوه اگر ما سرنوشت را بپذیریم دیگر حق نداریم هیچ کس حتى قاتلان و جانیان را به خاطر اعمالشان سرزنش کنیم زیرا که سرنوشت شان بوده و راه فرار نداشته اند! ستون هاى انتقاد روزنامه ها، بحث هاى انتقادى از فرد و اجتماع همه باید تعطیل گردد، چرا که آنها جنگ با سرنوشت است و جنگ با سرنوشت نتیجه اى ندارد. شعله مبارزات آزادى بخش و جهادهاى پى گیر براى کسب استقلال و آزادى همه باید در جهان خاموش گردد زیرا که تغییر نمى توان داد قضا را!
تمام کسانى که دست اندر کار امر تعلیم و تربیتند حتماً پیش از قبول این مسئولیت سرنوشت را مردود شناخته اند، وگرنه به تلاش بیهوده بر نمى خاستند. پیامبران بزرگ آسمانى روشنترین و ابتدایى ترین ماده تعلیماتشان مسئله تکلیف و مسئؤلیت و وظیفه است که با قبول سرنوشت هیچ گونه تناسبى ندارند. با قبول اصل دروغین سرنوشت همه تقدیرنامه ها، تشویق نامه ها، مدال هاى افتخار همه بى اساس است و نیز همه دادگاه ها و کیفرها و مجازات ها ظالمانه و احمقانه است.
از همه گذشته، آنها که عقیده به خدا دارند هیچ گاه نمى توانند چنین سرنوشتى را قبول کنند چراکه ظلم آشکار و فاحشى است، آیا مى توان باور کرد کسیکه مختصر منطق و عدالت داشته باشد دیگرى را از طریق سرنوشت مجبور به کارى کند و بعد او را مسئول بشناسد در حالى که اگر مسئؤلیتى باشد متوجه خود او است نه بنده بیچاره که مجبور به آن سرنوشت شومش است! و اگر کسى عقیده به خدا ندارد باز این قدرمى فهمد که میان انسان و یک قطعه سنگ که از آسمان به زمین سقوط مى کند، یا برگ درختانى که در برابر نسیم مى لرزند فرق است، زیرا: ما هر چه را انکار کنیم این حقیقت را نمى توانیم منکر شویم که میان موجودات زنده و بى جان یک فرق واضح وجود دارد که این دو جهان را از هم ممتاز مى کند نمى گوییم اینها حد مشترک ندارند، دارند، ولى یک وجه امتیاز آشکار نیز میان آنها هست یکى داراى نیروى مرموز و ناشناخته اى است که نامش را «حیات» مى گذاریم و اثرش تغذیه و نمو و تولید مثل است در حالى که دیگرى به کلى فاقد اینهاست.
سپس در میان موجودات زنده مرز دیگرى مى بینیم به نام حس و حرکت که گیاهان فاقد آن هستند و حیوانات دارند. و باز امتیاز روشنى در میان انسان و سایر حیوانات مشاهده مى کنیم زیرا که او مى تواند بیندیشد، فکر کند، تصمیم بگیرد، خودسازى کند، مطالعه نماید، ابتکار به خرج بدهد، گذشته و آینده را مورد بررسى قرار دهد و به تکامل خود بپردازد همه اینها نه در یک افق محدود و مخصوص به زندگى خود بلکه در یک مقیاس وسیع و نامحدود و مربوط به همه انسان ها.
این امتیاز در هیچ یک از حیوانات نیست و به همین دلیل سرنوشت انسان به دست خود او سپرده شده و این خود او است که سرنوشت خویش را مى سازد اگر مایل باشد شوم و تاریک و اگر بخواهد زیبا و روشن! و به همین دلیل همه او را «مسئول» در برابر کارهایش مى شناسند، نه گیاهان و نه حیوانات را.
با این حال قبول مسأله سرنوشت درباره انسان مفهومى جز انکار همه تفاوت ها و امتیازهاى انسان بر حیوانات و گیاهان و موجودات بى جان نخواهد داشت و این با هیچ یک از اصول انسان شناسى سازگار نیست. بنابراین همه دلایل مى گوید سرنوشت هر کس به دست خود او سپرده شده است.
منبع: معماى هستى، مکارم شیرازى، ناصر، نسل جوان، قم، 1386 شمسی، چاپ شانزدهم، ص 174.
پرسش های مرتبط:
چه عواملى باعث سوء استفاده از مسئله جبر و اختیار شده است؟
اعتقاد به جبر و اختیار از کجا سرچشمه میگیرد؟
آیا قوانین و سنت های پایدار در حوادث تاریخی مستلزم جبر نیستند؟
أمر بین الأمرین به چه معناست؟
چه دلیلى بر آزادى اراده و اختیار انسان وجود دارد؟
هدف معاویه از ترویج عقیده جبر در جامعه چه بود؟
چه آیاتى در قرآن دلالت بر مختار بودن معصوم مى کند؟
دیدگاه فقهاى شیعه در مورد اختیارى بودن عصمت براى معصوم چیست؟
دلائلی برای اعتقاد به «سرنوشت» وجود دارد؛ مثلا این اعتقاد وسیله مؤثرى است براى تمام کسانى که مى خواهند انسانها را به زنجیر اسارت و بردگى بکشانند، براى آنها که مى خواهند انسانها را استعمار کنند و مقاومت آنها را در هم بشکنند و از قیام و شورش و انقلاب آنها جلوگیرى کنند. یا اینکه توجیه بى دردسر و راحتى براى انواع شکست ها، کمبودها و غلط کاریهاست و به کمک آن مى توان گناه همه اینها را به گردن سرنوشت انداخت و خود را از همه مسؤلیت ها و خطاها، به دور داشت و حتى وجدان خود را نیز قریب داد!
پاسخ تفصیلی:
مى گویند هر کسى سرنوشتى دارد که همراه او از مادر متولد مى شود. این سرنوشت همچون سایه اشباح در درّه تاریک زندگى همه جا او را تعقیب مى کند و لحظه اى از او جدا نمى شود. این سرنوشت از رنگ پوست تن انسان ثابت تر است که این رنگ ثابت روح و جان او است! کوچک و بزرگ و شاه و گدا و برده و آزاد، بینوا و با نوا، همه در زیر سایه سنگین سرنوشت زندگى مى کنند و این بازى سرنوشت است که افراد ظاهراً احمق و مهملى را به اوج ترقى مى رساند و افراد فرزانه و عاقل و لایقى را بر خاک سیاه مى نشاند.
این بازى سرنوشت است که مجنون را در غم تنها معشوقش لیلى پیر و ناتوان مى کند و به دست مرگ مى سپارد اما بفلان خان قبیله یا فلان خاقان بن خاقان هزاران لعبت شیرین مى بخشد! و نیز این بازى سرنوشت است که بى گناهانى را به زندان مى افکند یا بر سر چوبه دار مى کند و گنهکاران تبهکارى را به اوج عزت و آزادى مى رساند.
فکر درباره این موضوع و اینکه نکند سرنوشت ما از سرنوشت هاى شوم و وحشتناک باشد چقدر دلهره و وحشت انگیز است، نه تنها از نظر فلسفه آفرینش که از نظر زندگى فردى نیز تار و پود وجود انسان را مى لرزاند که اى واى اگر با سرنوشت شومى از مادر متولد شده باشیم چه مى شود... ولى مسلماً سرنوشت به این معنى که جزئیات زندگى ما در درون کتاب اسرارآمیزى با مرکب ثابتى که رنگ ابدیت دارد نوشته شده باشد و در درون وجود یا بیرون وجود ما نگاهدارى شود خرافه و موهومى بیش نیست و ریشه آن به دوران اساطیر و افسانه ها باز مى گردد و در حقیقت هیچ دلیل منطقى و قانع کننده و هیچ نشانه اى که این موضوع را تأیید کند در دست نیست بلکه همه دلایل آنرا نفى مى کند.
اما آنچه به این خرافه وحشتناک آب و رنگ داده و به صورت یک افسانه جهانى در آورده است بیش از همه، چند چیز است: نخست اینکه وسیله مؤثرى است براى تمام کسانى که در مقیاس وسیع یا محدود مى خواهند انسانها را به زنجیر اسارت و بردگى بکشانند، براى آنها که مى خواهند انسانها را استعمار کنند و مقاومت آنها را در هم بشکنند و از قیام و شورش و انقلاب آنها جلوگیرى کنند.
چه اینکه فکر یک سرنوشت جبرى تعیین شده و غیر قابل تغییر و حتى احتمال آن کافى است که اراده ها را در مبارزه بر ضد بردگى و استعمار سست کند و آتش شورشها و طغیانها و انقلابها را خاموش سازد و به آنها بگوید: یک ملت فقیر و برده و استعمار زده سرنوشتش از ازل چنین بوده و چون قسمت ازلى بى حضور ما کردند، اگر نه بر وفق مراد است نباید خرده بگیریم!
و اگر مثلا «غربیها» تمام ثروت دنیا و حتى منابع ملتهاى فقیرى همچون آفریقائیها که خودشان از همه به آن نیازمندترند مى بلعند و «شرق» در میان مرگ و زندگى دست و پا مى زند، یک تقسیم ازلى است که:
در کار گلاب و گل حکم ازلى این بود *** آن شاهد بازارى وین پرده نشین باشد!...
و مبارزه با چنین تقدیراتى همچون مبارزه با قوانین مسلم طبیعى سرانجامش شکست است، شکست...! و عجیب این است «مارکسیستها» و بطور کلى «ماتریالیستها» که به اصطلاح خود را از پیش گامان نهضتهاى آزادى بخش می دانند معتقد به یک نوع جبر ماشینى تاریخى یا فلسفى هستند که طرح آن در بسیارى از موارد بى شباهت به فرضیه سرنوشت نیست. در این میان «اگزیستانسیالیست ها» هستند که می کوشند با قبول اصل ماتریالیسم سرنوشت انسان را بدست خودش بسپارند و «ماهیت» را که در اصطلاح آنها «مجموعه ارزشهاى فردى و اجتماعى یک انسان» است مخلوق خود او بدانند.
به هرحال بنظر می رسد که دامن زدن به عقیده جبر و تقدیر مثلاً از طرف خلفاى بنى امیه یا بنى عباس و سایر دیکتاتورهاى تاریخ بشر نیز زائیده همین خاصیت تخدیرى و استعمارى آن بوده، کما اینکه می گویند هنگامى که لشگریان غارتگر مغول به یکى از شهرها ریختند فرمانده لشکر که از مقاومت سرسختانه مردم بیم داشت، براى مردم سخنرانى کوتاهى کرد و طى آن به مردم اعلام نمود که آمدن این لشکر یک نوع عذاب الهى و سرنوشت حتمى است و چه بهتر که مردم به آن تن در دهند.
دعوت پیامبران که پرچمداران نهضت هاى آزادى بخش انسانى بودند به آزادى اراده و سپردن سرنوشت انسان به انسان نشانه دیگرى براى این موضوع است.
2- موضوع دیگرى که به افسانه سرنوشت جان مى دهد این است که توجیه بى دردسر و راحتى براى انواع شکست ها، کمبودها و غلط کاریهاست و به کمک آن مى توان گناه همه اینها را به گردن سرنوشت انداخت و خود را از همه مسؤلیت ها و خطاها و اعتراض ها، به دور داشت و حتى وجدان خود را نیز قریب داد! به همین دلیل کمتر مى بینید کسى پیروزى هاى بزرگ خود را به گردن سرنوشت بیندازد و مثلاً بگوید اگر در کنکور دانشگاه، یا احراز فلان مقام مهم سیاسى یا فلان تجارت پیروز شدم به خاطر سرنوشت بوده است، اینها را معمولا نتیجه لیاقت و کاردانى و درایت و استعداد ذاتى و هوش سرشار خود مى دانند!
اما به هنگامى که ورشکست مى شوند، از مقام خود سقوط مى نمایند یا در مسابقه ای مواجه با شکست مى شوند مى گویند سرنوشت ما این بوده است و از این راه سرپوشى روى اشتباهات یا خرابکاریهاى خود مى گذارند! «بیچاره سرنوشت» که همیشه در بدبختى ها به سراغ انسان مى آید و گناهان او را به گردن مى گیرد. اما در پیروزى ها نبوغ و استعداد ذاتى بازیگر میدان است و این خود یکى از چهره هاى گریز از واقعیت و خودخواهى و خودپسندى انسان محسوب مى شود.
به عنوان مثال دختر و پسر جوانى در یکى از اماکن عمومى مانند سینما تحت تأثیر جذبه یک فیلم سکسى باهم آشنا مى شوند و طبق معمول فوراً درجه حرارت عشقشان به جاى قوس صعودى خط عمودى را طى کرده و در حد ماکزیمم قرار مى گیرد و چیزى نمى گذرد که طرح یک ازدواج کاملاً عجولانه رؤیایى و سینمایى با هم مى ریزند.
در این موقع، به جاى اینکه پدر و مادر یا دوستان روشن و واقع بین را خبر کنند و طرف مشورت قرار دهند هر کدام به گمان این که لقمه چرب و تحفه جالبى به دست آورده اند مبادا شخص ثالثى بزند و ببرد، از همه کتمان مى کنند و بدون کمترین مطالعه یکدیگر را انتخاب مى نمایند.
دوران نامزدى با دستپاچگى و حواس پرتى خاصى انجام مى گیرد و هر کدام از طرفین سعى مى کند عیوب جسمى و اخلاقى خود را از دیگرى پنهان کنند و خویش را از هر جهت آراسته و پیراسته و ایده آل جلوه دهند.
ازدواج به سلامتى سر مى گیرد و ماه عسل در یک حال تخدیر اعصاب کامل مى گذرد، سپس آقا و خانم گام در متن زندگى مى گذارند و اوضاع عادى مى شود، کم کم چشم و گوششان از خواب بیدار مى گردد و هر روز از عیب یا ناهماهنگى تازه اى در یکدیگر آگاه مى شوند و چیزى نمى گذرد که هر کدام هزار و یک عیب براى دیگرى مى شمارد و تمام صفحات دفترچه عیوب را از متن و حاشیه سیاه مى کند!!
اینجاست که آقا آه سوزانى از دل بر مى کشد و مى گوید: چه کنم قسمت من این بوده است، بازى سرنوشت مرا گرفتار چنین همسرى کرده و الان من کجا و این کجا؟ راستى دست تقدیر چه ها که نمى کند ما کوچک تر از آن هستیم که بتوانیم از دست سرنوشت فرار کنیم، «گر تو نمى پسندى تغییر ده قضا را»!
«خانم» نیز مى گوید آه، از دست شانس و طالع بد اینکه از قدیم و ندیم گفته اند پیشانى بعضى سیاه است درست گفته اند، دلیلش این است آن همه خواستگار خوب، انسان با شرافت، از خانواده هاى اصیل و نجیب و شریف براى من آمدند که هر کدام در ملک خود پادشاهى بودند اما دست رد به سینه همه زدم، ولى بخت سیاه و بازى سرنوشت مرا گرفتار این دیو آدم نما و این جوان جعنلق بى همه چیز کرد راستى خوب گفته اند.
گلیم بخت کسى را که بافتند سیاه *** به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد!
در حالى که تمام این بدبختى ها مولود «حماقت اختیارى» خودشان بوده، که با چشم خود سرانجام این عشق هاى نافرجام را ندیده بودند و در کارى که هیچ تجربه نداشتند و نخستین بار در زندگیشان بود بدون کمترین مطالعه، مشورت و حتى به طور اخفاء با آن دستپاچگى انجام داده اند و از این نمونه در مسائل سیاسى، تجارى، تحصیلى ازدواج و همه چیز فراوان است.
3- عامل دیگر روانى که به افسانه سرنوشت قوت بخشیده، عدم اطلاع بسیارى از مردم از علل پدیده هاى اجتماعى است، آنها براى اینکه به خودشان زحمت فکر و مطالعه را ندهند و روح جستجوگر خویش را در برابر تقاضاى پاسخ به علل حوادث راضى سازند، افسانه سرنوشت را پیش مى کشند و مى گویند اگر مثلا لشگر مغول شرق و غرب جهان را در هم کوبیدند و ملتى که ادعاى مقابله با بزرگترین ارتش هاى نیرومند جهان داشت در برابر یک قوم وحشى و فاقد هر گونه تاکتیک به زانو درآمد و ویران گشت و ذوب شد این یک نوع تقدیر و سرنوشت در تاریخ ملت ما بوده است.
و هیچ فکر نمى کنند نقاط ضعف داخلى ما در آن روز چه بوده، به علاوه این سیل لشکر وحشى یک مرتبه از زمین سبز نشدند، مسلماً تدارک کار آنها از مدت هاى طولانى قبل بوده که اگر سردمداران وقت به هوش بودند مى توانستند اوضاع را پیش بینى کنند و از طریق مسالمت و مصالحه یا مبارزه و پیوستن به کشورهایى که احساس چنان خطرى را مى کردند مقابل این سیل را بگیرند.
یا اگر مسلمانان در اسپانیا، در آغاز چنان درخشیدند که همه چشم ها را خیره کردند و سپس سقوط کردند که همه چشم ها را گریان ساختند، به خاطر تقدیر و سرنوشت و اقبال و طالع و نقل و انتقال قمر به عقرب و شمس به برج سرطان و جوزان و سنبله نبوده است، بلکه معلول تن پرورى ها، هوس رانیها و فراموش کاریهاى زمامداران و نسل غافل و بى خبر مسلمانش بوده است.
منتهى چون کاوش درباره این عوامل کار آسانى نیست و همه کس حوصله آن را ندارند، به اصطلاح «میان بر» زده و کار را آسان مى کنند و مى گویند تا آن روز که تقدیر بود مسلمانان در اندلس حکومت کنند، حکومت کردند و آن روز که تقدیر واژگون شد آنها هم واژگون شدند!
4- طرز تفکر ماتریالیستى نیز همانطور که گفتیم یک نوع سرنوشت جبرى را در دل خود مى پروراند؛ زیرا هنگامى که تحت تعلیمات این مکتب ما اصل جبر علت و معلول را به رسمیت بشناسیم مفهومش این است که ساختمان مخصوص جسمى و روحى هر انسانى، به اضافه محیط و تعلیم و تربیتش، براى او سرنوشتى ترسیم مى کند که درست مانند قانون جاذبه و سایر قوانین طبیعى تخلف ناپذیر است و هیچگونه اراده و اختیارى در کار نیست و آنچه به نام اراده مى بینیم آن هم نتیجه جبرى عوامل درونى هر کس است و طبق خاصیت علت و معلول به وجود مى آید و گریزى از آن نیست.
تا اینجا سرچشمه هاى مختلف پیدایش سرنوشت را بررسى کردیم اکنون ببینیم آیا هیچ گونه دلیلى براى سرنوشت به این معنى داریم؟ به طور قطع در پاسخ این سؤال باید گفت: نه، بلکه این شیطنت استعمار، یا ندانم کاریهاى خود ما، یا بى حوصلگى های ما در پى جوئى علل پدیده ها و یا افکار نادرست ماتریالیست هاست که یک مسئله خرافى وحشتناکى که در تعیین مسیر اجتماعات و افراد فوق العاده مؤثر است و در همه جا عامل رکود و عقب افتادگى و گریز از واقعیت است پیش پاى او مى گذارد. در حقیقت سرنوشت (به این معنى غلط) را باید در ردیف غول هاى افسانه اى و داستان هاى شاه پریان و اساطیر رب النوع هاى یونان و مانند آن دانست.
بهترین دلیل بر رد چنین سرنوشتى وجدان آگاه و ناآگاه هر انسانى است؛ زیرا همه انسان ها بدون استثناء براى بهبود زندگى خود تلاش مى کنند (کم یا زیاد) به طورى که قانون نخستین زندگى انسان را تلاش و کوشش براى زندگى بهتر تشکیل مى دهد، به طورى که انحراف از این اصل تنها در موارد خاص و استثنایى است.
خوب، اگر سرنوشت واقعیت داشت، مى بایست هیچ کس دست به هیچ تلاشى نزند و همه در انتظار سرنوشت تعیین شده قبلى باشند. بیمار براى بهبود بیماریش تن به درمان و رژیم هاى سخت ندهد و قهرمانان ورزش براى پیروزى در مسابقه تمرین هاى طاقت فرسا نکنند و یا دانشجویان براى موفقیت در امتحانات این همه درس نخوانند و بالاخره کارگران و بازرگانان و دانشمندان هیچ کدام براى رسیدن به مقصود خویش زحمتی بر خود هموار نکنند زیرا که سرنوشت قطعى است و خودش به سراغ انسان مى آید.
این مى رساند که وجدان بشر، مسأله سرنوشت را به این معنى، صد در صد رد مى کند و حتى آنها که پس از شکست به سرنوشت پناه مى برند، به هنگام آغاز کار عملا آن را قبول ندارند.
به علاوه اگر ما سرنوشت را بپذیریم دیگر حق نداریم هیچ کس حتى قاتلان و جانیان را به خاطر اعمالشان سرزنش کنیم زیرا که سرنوشت شان بوده و راه فرار نداشته اند! ستون هاى انتقاد روزنامه ها، بحث هاى انتقادى از فرد و اجتماع همه باید تعطیل گردد، چرا که آنها جنگ با سرنوشت است و جنگ با سرنوشت نتیجه اى ندارد. شعله مبارزات آزادى بخش و جهادهاى پى گیر براى کسب استقلال و آزادى همه باید در جهان خاموش گردد زیرا که تغییر نمى توان داد قضا را!
تمام کسانى که دست اندر کار امر تعلیم و تربیتند حتماً پیش از قبول این مسئولیت سرنوشت را مردود شناخته اند، وگرنه به تلاش بیهوده بر نمى خاستند. پیامبران بزرگ آسمانى روشنترین و ابتدایى ترین ماده تعلیماتشان مسئله تکلیف و مسئؤلیت و وظیفه است که با قبول سرنوشت هیچ گونه تناسبى ندارند. با قبول اصل دروغین سرنوشت همه تقدیرنامه ها، تشویق نامه ها، مدال هاى افتخار همه بى اساس است و نیز همه دادگاه ها و کیفرها و مجازات ها ظالمانه و احمقانه است.
از همه گذشته، آنها که عقیده به خدا دارند هیچ گاه نمى توانند چنین سرنوشتى را قبول کنند چراکه ظلم آشکار و فاحشى است، آیا مى توان باور کرد کسیکه مختصر منطق و عدالت داشته باشد دیگرى را از طریق سرنوشت مجبور به کارى کند و بعد او را مسئول بشناسد در حالى که اگر مسئؤلیتى باشد متوجه خود او است نه بنده بیچاره که مجبور به آن سرنوشت شومش است! و اگر کسى عقیده به خدا ندارد باز این قدرمى فهمد که میان انسان و یک قطعه سنگ که از آسمان به زمین سقوط مى کند، یا برگ درختانى که در برابر نسیم مى لرزند فرق است، زیرا: ما هر چه را انکار کنیم این حقیقت را نمى توانیم منکر شویم که میان موجودات زنده و بى جان یک فرق واضح وجود دارد که این دو جهان را از هم ممتاز مى کند نمى گوییم اینها حد مشترک ندارند، دارند، ولى یک وجه امتیاز آشکار نیز میان آنها هست یکى داراى نیروى مرموز و ناشناخته اى است که نامش را «حیات» مى گذاریم و اثرش تغذیه و نمو و تولید مثل است در حالى که دیگرى به کلى فاقد اینهاست.
سپس در میان موجودات زنده مرز دیگرى مى بینیم به نام حس و حرکت که گیاهان فاقد آن هستند و حیوانات دارند. و باز امتیاز روشنى در میان انسان و سایر حیوانات مشاهده مى کنیم زیرا که او مى تواند بیندیشد، فکر کند، تصمیم بگیرد، خودسازى کند، مطالعه نماید، ابتکار به خرج بدهد، گذشته و آینده را مورد بررسى قرار دهد و به تکامل خود بپردازد همه اینها نه در یک افق محدود و مخصوص به زندگى خود بلکه در یک مقیاس وسیع و نامحدود و مربوط به همه انسان ها.
این امتیاز در هیچ یک از حیوانات نیست و به همین دلیل سرنوشت انسان به دست خود او سپرده شده و این خود او است که سرنوشت خویش را مى سازد اگر مایل باشد شوم و تاریک و اگر بخواهد زیبا و روشن! و به همین دلیل همه او را «مسئول» در برابر کارهایش مى شناسند، نه گیاهان و نه حیوانات را.
با این حال قبول مسأله سرنوشت درباره انسان مفهومى جز انکار همه تفاوت ها و امتیازهاى انسان بر حیوانات و گیاهان و موجودات بى جان نخواهد داشت و این با هیچ یک از اصول انسان شناسى سازگار نیست. بنابراین همه دلایل مى گوید سرنوشت هر کس به دست خود او سپرده شده است.
منبع: معماى هستى، مکارم شیرازى، ناصر، نسل جوان، قم، 1386 شمسی، چاپ شانزدهم، ص 174.
پرسش های مرتبط:
چه عواملى باعث سوء استفاده از مسئله جبر و اختیار شده است؟
اعتقاد به جبر و اختیار از کجا سرچشمه میگیرد؟
آیا قوانین و سنت های پایدار در حوادث تاریخی مستلزم جبر نیستند؟
أمر بین الأمرین به چه معناست؟
چه دلیلى بر آزادى اراده و اختیار انسان وجود دارد؟
هدف معاویه از ترویج عقیده جبر در جامعه چه بود؟
چه آیاتى در قرآن دلالت بر مختار بودن معصوم مى کند؟
دیدگاه فقهاى شیعه در مورد اختیارى بودن عصمت براى معصوم چیست؟
پرسش و پاسخ مرتبط
تازه های پرسش و پاسخ
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}